مدت ها بود که با مریم نیومده بودم خرم آباد . با اینکه کلی اتفاقات جورواجور واسمون تو این سفر افتاد که خوشایند نبود بعضی هاش . ولی چقدر از بودنش احساس خوبی داشتم . چقدر جای خالیش رو این چند وقت احساس می کردم

خرم آباد

سلام . فکر نکنم دیگه کسی این بلاگ رو بخونه یا اصلا بهش سر بزنه یا نگاهی بهش بندازه . 

مدت بسیار مدیدی میشه که چیزی اینجا ننوشتم .  

امروز بعد مدت ها اومدم سر وقت بلاگ قدیمیم . هوس کردم همین جوری یک چیزی توش بنویسم .  

 

خب الان یک 5 ماهی می شه توی خرم آبادم . الان هر آخر هفته شکر خدا می رم تهران . و الا اینجا دق می کردم .  

ما مهندس های عمران کلا اینجوری هستیم دیگه . یک جا ثابت نمی مونیم . دائم در حال این شهر و اون شهر رفتنیم . البته این خودش یک جذابیت هایی داره در کنار سختی هاش . 

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که بیام خرم آباد کار کنم.  

البته شکر خدا مردمش خون گرم هستند . و وضعیت کار هم خوبه .  

فقط حیف که این جا با این همه پتانسیل واسه رشد . هنوز در حد یک روستاست. یک روستای بزرگ . صد حیف !!! 

همین.

زندگی مشترک

خب مدت زیادی هست که اینجا نیومدم و چیزی ننوشتم  ولی اومدم یک چیز بسیار مهم بگم . البته مهم برای خودم  من بالاخره مزدوج شدم  

امیدوارم همسرم رو بتونم خوشبخت بکنم

شازده کوچولو

شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آنها گفت:

 ــ شما سر سوزنی به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا توهمهُ عالم تک است.
گل ها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره در آمد که:

 ــ خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی شود مرد. گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می بیند مثل شما. اما او به تنهائی از همه شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جزء دو سه تایی که می بایست شب پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه گزاری ها یا خود نمائی ها و حتا گاهی پای بْغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشسته ام، چون که او گل من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت:

 ــ خدانگهدار!
روباه گفت:

 ــ خدا نگهدار! ... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است: جزء با دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید. نهاد و گوهر را چشم سَر نمی بیند.

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تــکرار کرد:

ــ نهاد و گوهر را چشم سَر نمی بیند.
ــ ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تــکرار کرد:

 ــ ... به قدر عمری که به پاش صرف کرده ام.
روباه گفت :

 ــ انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی...
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

ــ من مسئول گلمم

 

 

آدم تا تو تهران هست نمی دونه به این شهر کوفتی چهقدر وابستگی داره ... ولی وقتی ازش دور می شه تازه می فهمه چقدر دلش میخواد برگرده ... حتی واسه سر و صدای ماشین هاش . واسه ترافیکش ... دود و دمش هم دلت تنگ می شه... دلت لک می زنه وسه دیدن ترافیک ... فکرش رو بکن  

Around the corner I have a friend

In this great city that has no end

Yet the days go by and weeks rush on

And before I know it a year is gone

And I never see my old friends face

For life is a swift and terrible race

He knows I like him just as well

As in the days when I rang his bell

And he rang mine but we were younger then

And now we are busy tired men

Tired of playing a foolish game

Tired of trying to make a name

“tomorrow” I say ! I will call on him

But tomorrow comes and tomorrow goes

Around the corner , yet miles away

“ here’s a telegram sir “ : jim died today “

And that’s what we get and deserve in the end

  Around the corner, a vanished friend

فصل تغییرات ...

تصمیم گرفتم یک نمه عوضی شم

حال میده ...