لیلا

با لاخره اتفاق افتاد ... چیزی که این همه مدت ازش می ترسیدم اتفاق افتاد ... لیلا دختری که مثل خواهرم دوستش داشتم ... نامزد صمیمی ترین دوستم ... همه زندگی اون ...
همه چیز تموم شد ... همه چیز ... بالاخره اون سرطان لعنتی از پا درش اورد ...
خدا یا یک عزیز رو از ما گرفتی و بردی پیش خودت ... خودت دوستش داشتی و گرفتیش از ما ...
ولی این انصاف نبود ...
لیلا دیگه الان پیش ما نیست ...
شوکش همه رو از پا در آورد ... دیگه داغون شدم ... بیماریش یک چیز بود و غم ا زدست دادنش ...
دیگه تحمل تموم شده...آخه چرا
 

چون به تپه های سبز می نگرم ، آنگاه که باد در میان علفزار های آن رقص کنان به عشوه گری می پردازد و ابر های سپید را به راحتی به این سو و آن سو می برد و با شکل دادن به آنها به آسمان زیبایی صد چندان می بخشد ، در آن هنگام من فقط به یاد تو هستم .

هنگامی که به صدای خنده معصومانه کودکان توجه میکنم ، آن هنگام که سر گرم بازی خود هستند ، به یاد لبخند زیبا و دلنشین تو می افتم و سراسر وجودم را حرمی از گرما فرا می گیرد .

پس آنگاه که غروب خورشید فرا می رسد و انوار طلایی و سرخ رنگش را برایم به ارمغان می آورد باز نیز به یاد تو هستم و آنگاه نوبت من است .

آواز های شبانه ام را به یاد تو هر شب می خوانم ...

آری آواز من ، اشک من است ...

و عجیبست که من را باور نداری ... !!!

 

 

شده این دل من از غم عشقت لبریز

پس غمم از سد دلم شد سر ریز

قطره اشکم برگوشه چشم

در دلم گریانم پس برایت می خوانم

 

یاد باد آن روز که تو را دیدم

و از آن پس هر روز محزونم

لکن غم عشقت را دوست می دارم

زیرا غم این کار فرح بخش دل غمزده مسکین من است

 

مراد از یار می جویم

و لیکن پاسخم گوید

تو و عشقت نه در اینجاست

که عشقت از کس دیگست

بسی اصرار ورزیدم

بسی نالان شدم بهرش

که باور کن تو عشقم را

تو این دین و سرشتم را

ولیکن گوش او پر بود

و حرفم را دروغی خواند

و من را با دو صد طعنه

رها کرد و آتش زد

و با درد خودم ول کرد

 

الا ای صاحب این دل

بدان و بیشتر اندیش

که نامت را در این اشعار

بسی پنهانی من بردم

و گویم من هزاران بار

تو را من دوست می دارم

زیبا ترین صحنه فیلمی که تا حالا دیدی کدوم بوده ؟

 

به نظر من که صحنه آخر فیلم  brave heartشاهکار اون

 

فیلم به شمار می یاد .

 

اون موقعی که فریاد کشیده میشه   freedomو  شاه  در

 

حال احتضار انگلیس ، میمیره ...

 

با اومدن آزادی ، استبداد دیگه معنایی نداره ...

 

قدرت های بزرگ توسط 4 عامل به زوال کشیده می شند :

 

ظلم ، خیانت ، بی کفایتی افراد جانشین ، به وجود اومدن تفرقه.

 

دوستی های عمیق هم بر اثر 6 عامل کم رنگ می شند :

 

سو ظن ، حسادت ، زود رنجی ، خیانت ، اشتباه ، برداشت نا درست.

 

زیبا ترین صحنه فیلمی که تا حالا دیدی کدوم بوده ؟

همین جوری

سلام . امروز صبح که از خواب بلند شدم تصمیم گرفتم بیام همینجوری اینجا حرف بزنم . بدون هیچ گونه فکری راجع به اینکه می خوام چی بنویسم .
تا امتحان هام ۳ روز باقی مونده نه جزوه دارم نه کتاب نه سر کلاس هام رفتم . نصف کلاس هام رو ۱۴ جلسه غیبت رودارم .
۳ هفته ای می شه که آشفتم اصلا مغزم کاملا تعطیل شده . به هیچ چیز نمی تونم فکر کنم و حواسم رو روی هیچ چیز نمی تونم متمرکز کنم .
دلم همیشه می خواسته مرز های اعتدال رو بشکنم و یک جوری تفاوت داشته باشم حتی اگه به نظر احمق برسم .
به انسان های زیادی هست که عشق می ورزم .
راستی بلاگ
زنگوله رو هم می خونم . طنز نویس قهاری هست . استعدادش زیاده .
شده تا حالا حالت از همه چیز و همه کس بهم بخوره . به من که این حس زیاد دست داده ولی بعد دوباره به حالت اولم برگشتم .
یکی از دوست های صمیمیم از دستم ناراحت شده چند روزه  با هام احتمالا قهر کرده . من ازش می خوام همین جا معذرت بخوام . و بگم که خیلی دوستش دارم .
راستی من چرت نمی گم . این حرفت رو نشنیده می گیرم .
توی این دنیا ۷ تا دوست صمیمی و واقعی دارم لا اقلش و بالغ بر ۱۰۰۰ تا دوست دارم . شاید فکر کنی اغراق می کنم ولی حقیقت داره .
ترکه می خوره به دیوار کمونه می کنه .
یه یک نتیجه جالبی در زندگیم رسیدم که عصبانیت بهتر از نا امیدی هست . البته این جمله رو توی فیلم ترمیناتور ۳ هم شنیدم .
اشکان عزیزم هم بلاگش خوندنی هست .
راستی امروز پنج شنبست .
یک شنبه دو تا امتحان دارم که تا به امروز سره هیچ کدوم از کلاساشون نرفتم . در به دردنبال جزوه ام . به قول یکی باز آخره ترم شد و تهران جنوبی ها یادشون اومد که درس هم دارند .

در حال حاظر از کسی متنفر نیستم ولی از دست ۱ نفر عصبانی هستم .
دیگه بگم که ....
خب حرفم دیگه نمی یاد . خدانگهدار


شاید توی اون لحظه تنها کار درست همون بودش برای رسیدن به حقیقت .
خب شایدم من اشتباه بزرگی کردم . حالا هم پای همه چیز وای می ایستم . حتی به قیمت ...

امشب دلم غمگین است
امشب غمم سنگین است
بر کنج دیوار دلم تکیه زده ام
و با نوای او هم صدا شده ام
صدایم محزون است و نوایم غمگین
در درونم چیزیست
در درونم دردیست
چکه ابی غلتید
گونه ام را بوسید
بر لیم جاری گشت
از بلندی ول گشت
تکه ای از جگرم پاره گشت
چکه آبی دیگر ... چکه آبی دیگر
آری این ساز من است
آری این نغمه دمساز من است
آری این اشک من است
چکه آبی دیگر ...چکه آبی دیگر
ساعتم مرا می خواند
و به من می گوید
۴ صبح است چرا بیداری ؟
از غم عالم چه در دل داری ؟
پاسخش خواهم داد
پاسخی سخت و درشت
می زنم بر فرق سرش
ساکتش خواهم کرد...
ساکتش خواهم کرد ...

امشب غرق در افکارم

بر بالهای باد صبا بنشسته ام

تا خبری گیرم از او

از او که هیچ کس فکرش را نمی کند

از او که بر بی کسی خود گریان است

و از درد ، خروشان است

مرا نمی خواند و من  بی تابم .

 

افکارم غرق در سیلابیست

 که بی امان و وحشیانه بر من می تازند

تو گویی که جهان در غم او نالان است .

 

رعشه ای بر زمین افتاد از این درد

و دردِ دل زمین به آسمانها بر خواست

و  خواهرم گفت :

که او ، بیمار است .

" و مرا غصه این غم خواهد کشت "

جهان در انتظار از دست دادن عزیزیست

و این با مرگ او یکسان است ...

او نخواهد مرد ... او نخواهد مرد...

به یقین من می دانم .

 

غرق در افکارم .. غرق در افکارم...

سوگندی عظیم بر گردن دارم

سوگندی بر مبنای یک قول

بر مبنای یک عهد ، بر مبنای یک راز

منم و یک دنیا حرف نگفته

منم و یک دلِ پُر...

منم و سنگینی بارِ امانت بر دوش...

کمرم خرد خواهد شد ...