دانی که چرا طفل به هنگام تولد

با ضجه و بیتابی و فریاد و فغانست

 

با آنکه برون آمده از محبس زهدان

و امروز در این عرصه آزاد جهانست

 

با آنکه در آنجا همه خون بوده خوراکش

وینجا شکرش در لب و شیرش به دهانست

 

زانست که در لوح ازل دیده که عالم

بر عالمیان جای چه ذل و چه هوانست

 

داند که درین نشئه چها بر سرش آید

بیچاره از لحظه اول نگرانست

 

ایرج میرزا

همه جورش رو شنیده بودیم این نوعش رو دیگه نشنیده بودیم :

 

 

 

تو بستان بوسه ای از من فره

بد شد اگر، باز سر جاش نه

 

اخم مکن گوش به عرضم بده

مفت نخواهم ز تو ، قرضم بده

 

نیست درین گفته من سوسه یی

گر تو بمن قرض دهی بوسه یی

 

بوسه دیگر سر آن می نهم

لحظه دیگر به تو پس می دهم

 

قرض بده منفعتش را بگیر

زود هم این قرض گذارم نه دیر...

 

 

 

جالب بود !!! نه؟؟؟؟؟؟؟

خب یک مسافرت یک روزه به اصفهان حال آدم رو عوض میکنه .

جاتون خالی ... پنج شنبه همین که امتحان مقاومت مصالح رو دادم – البته بماند که چه گندی زدم – راه افتادم سمت خونه . آخه قرار بود بریم اصفهان .

می خواستم از دانشگاه بیام بیرون که استادم رو دیدم .

 

استاد : چطور بود ؟ سوال هاش خوب بود . خوشت اومد ؟

من :استاد این چه امتحانی بود که گرفتید ؟ خیلی سخت بود .

استاد اصلا اون سوال 2 که معلوم نبود چی چی بود . تیر بود ؟ ستون بود ؟ ترکیبشون بود ؟ استاد اون سوال رو از کجا پیداش کردید ؟ استاد سر جلسه همه کتاب پوپوف رو زیر و رو کردیم ولی یک دونه مشابه سوال های شما توی کتاب نبود . -  توضیح : امتحان جزوه باز بود -

استاد : ( با یک حالت سر شار از شادی وصف نا پذیر )

اون سوال 2 رو حال کردی . ( رو حال یک کشش به خصوص داشت )

آخره سوال بود . خودم باهاش حال کردم . یک سوال دادم که هیچ کی نتونه جواب بده . نه انصافا حال کردی ؟

من : مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

استاد بی خیال . استاد این امتحان که گرفتید سر جمع همه کلاس رو هم 10 نمی شند . استاد رحم کنید .

استاد : خب به جای یک کتاب سر جلسه 10 تا می یاوردید شاید تو اونا پیدا میکردید

من : ماااااااااااااااااا. استاد یعنی چی ؟ بی خیال .

 

یواش یواش دوره استاد شلوغ شد و من که دیگه مغزی برای کار کردن نداشتم با بقیه از دانشگاه رفتیم بیرون . پیش به سوی خونه .

 

از خونه نشستم پشت ماشین و سمت جاده قم راه افتادیم . این بابای گل ما یک عادتی داره که وقتی خودش پشت فرمون نیست دیگه نمی تونه بپذیره که دیگران هم می تونند رانندگی کنند برا همینم مدام یک ریز سی ثانیه یک بار یا غر می زد یا فرمون صادر می کرد . ( خودتون ببینید من چه حالی بودم پشت فرمون )

رسیدیم ابتدای عوارضی گفتم بابا جون یک لطفی بکن تا برسیم قم بگیر بخواب هم من آرامش داشته باشم هم بعدش که من خسته شدم دیگه خوابات رو کرده باشی . بشینی پشت فرمون .

ولی مگه امکان داشت . یک ریز هی رو اعصاب من راه رفت . آروم می رم میگه چرا آروم می ری؟ تند می رم می گه چرا تند می ری؟ دلمون م یخواد تهران رو دوباره ببینیم . با سرعت متوسط می رم . می گه چرا داری سبقت می گیری . طرف می پیچه جلوم یک هو . غرش رو باید من بشنوم . خلاصه ...

تو جاده قم که بودم همین که سرعت می رفت بالای 120 این ماشین شروع می کرد به بوق زدن . این بابای ما هم که دنبال بهونه می گشت برای غر زدن شروع می کرد که سرعتت رو بیار پایین .

یک جا به ذهنم رسید که سمند یک دکمه ای داره که این صداش رو قطع می کنه . تا بابام مشغول حرف زدن بود دکمه رو زدم و با خیال راحت شروع کردم به راندگیم . بابام هم که عقب نشسته بود و نگاش رو کیلومتر سرعت نبود متوجه نمی شد که گل پسرش چطور کلاش رو برداشته . فقط منتظر بود این ماشین صداش در بیاد . یک نیم ساعتی داشتم با خیال راحت رانندگیم رو می کردم که ... یک هو باباهه فهمید و گفت آره ...پسره خیال کرده من نمی فهمم صداش رو قطع کرده ... هاهاها عجب سوتی ای شد . آخه بابم دید از یک ماشین سبقت گرفتم که سرعت اون 150 تا بود . بابام تازه دوزاریش افتاد ... هاهاها .

یک جا تو جاده پشت یک پژو 405 گیر کردم . مسیر خالی بود و هر چی بهش چراغ می دادم که بره اون ور نمی رفت . هی من سرعت زیاد می کردم هی کم می کردم ولی انگار نه انگار . قصد کرده بود حال من رو بگیره . یک جا دیگه بعد از یک ربع ازش سبقت گرفتم که دیدم سرعتش رو زیاد کردش می خواد دوباره ازم رد شه . به خودم گفتم نا مردم اگه به این به این راحتی ها راه بدم . گوله پام رو گذاشتم رو گاز رفتم کنار یک اتوبوس سرعتم رو کم کردم . این رسید پشت من هی چراغ زد هی بوق . ولی انگار نه انگار . یک بیست دقیقه ای به این منوال گذشت که این اتوبوس کشید کنار این تونست ازش رد کنه باز اومد ازم سبقت بگیره باز پام رو گذاشتم رو گاز بهش راه ندادم که ندادم . یک جا دیگه آمپر چسبوند . 150 تا پر کرد می خواست از راستم سبقت بگیره جلوشم یک سمند بود گفتم برسم به سمنده دوباره حالش رو با پذیراییش یکی می کنم . داشتم گاز می دادم که یک هو بابام از خواب بلند شد و دیدم الان ببینه که چقدر دارم گاز می دم شروع می کنه ...

دیگه کم کردم گذاشتم بره ... ولی شانس آورد . وگرنه تا خود اصفهان با 50 تا می رفتم تا یاد بگیره باید به بقیه هم راه داد ...

خلاصه تا دلیجان رو به همین منوال رفتیم که یک هو یواش یواش احساس کردم یک سری نیرو داره به این معده من فشار می یاره و احساس کردم باید حتما گلاب به روتون یک سر به عمر بزنم ...

وقتی برگشتم دیدم باباهه نشسته پشت فرمون . خب ما هم مثل بچه ادم نشستیم سر جامون و پیش به سوی اصفهان .

خب 10 شب رسیدیم . اونجا تا صبح خونه مادر بزرگم بعدشم 2 تا خاله هام بعدشم رفتیم خونه داداشه برای ناهار و در آخر هم خونه داییم .

خب از شانس خوب ما هم مهمون دوره ماهانه بود . همه فامیل رو دیدیم . 11 شی بابام گیر داد که باید راه بیافتیم . ما هم حسب الامر راه افتادیم . خودش نشست پشت فرمون تا قم. ساعت 3:15 بود . ازاونجا دیگه خوابش داشت می برد  که من نشستم . وای که چه کیفی می ده رانندگی بدون غر . آخه بابا خوابیده بود و مامان هم که راه به راه بهم می رسید با انواع تنقلات و میوه .

خب منم مثبت بازی در آوردم آروم رفتم .  4:45 صبح خونه بودیم .

آدم که حرف برای زدن نداشته باشه همین می شه دیگه .
خب الان یک هفته ای میشه که از فوت لیلا می گذره . امروز داریم میریم قم سره خاکش و مراسم هفتش .
نمی دونم ولی از خیلی ها انتظار بیشتر از این ها رو داشتم . انتظار داشتم که لا اقلش برای مراسم هفتمش بیاند . شاید دوری راه یک علتش باشه ولی به نظرم دلیل مسخره ای هست . بعضی ها هم می گند خانوادشون اجازه نمی دند ... یک سری هاشونم دلیل می یارند که دلیلشون رو نمی تونندبگند ...
خب هیچ اشکالی نداره ... چیزی که مهمه هر کس به تکلیفی که فکر می کنه بر گردن داره باید عمل کنه ... من به نظرم وظیفم بود که برم یکی دیگه به نظرش این وظیفه رو نداره ...
جالب بود برام که اینا دوست های صمیمیش بودند و این حرف ها رو می زدند ... از اون جالب تر که یکیشون بر گشته میگه اصلا شما برای چی میرید ؟... یعنی یک آدم می تونه تا این حد ....
ولش کن اصلا ....
یک سری ها هستند که تا وقتی یکی زندست دوستشند ... یک سری ها هم هستند که خدا بهشون مغزی برای فکر کردن نداده . این دیگه تقصیر خودشون نیست ...
نمی دونند واقعا باید توی همچین شرایطی چی کار کنند ... شاید الان وجود بعضی هاشون کمک و تسلی خاطر اون خانواده باشه و بعدا دیگه این تاثیر رو نداشته باشه ...
نمی دونم شاید هم دلایل قابل قبول داشته باشند ...
من که دیگه نمی تونم این جا بمونم ... تا نرم سره خاکش آروم نمیشم ...

سلام .

من حالم چند روزه که به شدت گرفته . بعضی ها میدونند چرا ، بعضی ها هم نمی دونند .

خب جالبه ... من تو همین چند روزه گذشته از بس که اعصابم بهم ریخته بود نفهمیدم چطور خیلی ها رو اذیت کردم . چند نفر از دستم عصبانی شدند چند نفر هم از کوره در رفتند . یکشون هم که از شدت عصبانیت  delete  کرد دیگه جواب  pm  هام رو هم نمی ده .

نمی خوام گناه این کار رو بندازم گردن ناراحتیم و عصبانیت خودم . چون هر انسانی مسئول کاراش هست . چه در عصبانیت و ناراحتی و چه در شادی .

مغز رو گذاشتند برای اینکه کار کنه و تصمیم گیری کنه و صحیح و نا صحیح رو از هم تشخیص بده . حالا می خواد هر چقدر هم تحت فشار باشه .

ولی یک چیز دیگه ای هم این کنار هست  اونم اینه که انسان ها بعضی اوقات از یک حرف بدترین برداشت ها رو میکنند ، کما اینکه می تونه گوینده اون حرف واقعا هیچ قصدی نداشته باشه و حرفش فقط یک شوخی بوده باشه ...

خب این حرفم هم برای تبرئه خودم نبود ... بلکه فقط یک توضیح پرانتزی بود ...

 

حالا هم اگه کسی رو با حرفام یا کارم تو این چند وقته ناراحت کردم و اونا هم یک سری از کارام و حرفام رو بر روی بی نزاکتی و بی ادبیم یا هر چیزه دیگه ای گذاشتند و مقصر هم من بودم  همین جا توی همین وبلاگ ازشون معذرت خواهی میکنم .

قصد توهین یا ناراحت کردن کسی رو نداشتم ولی خب گویا همچین کاری رو کردم یا اینکه حس کردند که بهشون بی احترامی کردم . خب منم خودم رو مبرا از خطا و اشتباه نمی دونم و می پذیرم که اشتباه به احتمال زیاد از من و رفتارم بوده .

در ضمن ...

هیچی .. اصلا بی خیالش ...

بازم معذرت می خوام ... خدانگهدار .